خدمتکار طمع کار

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گرد آورنده مرسده، زیر نظر نویسندگان انتشارات پدیده

کتاب مرجع: افسانه هایی از روستائیان ایران - ص ۱۴۱، انتشارات پدیده ۱۳۷۴

صفحه: 281-282

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

از قصه های اخلاقی است. یکی از مایه های قصه های اخلاقی، مذمت مال پرستی و خساست است. قصه «خدمتکار طمع کار» نیز از این مایه برخوردار است. نثر قصه رسمی است و صمیمیت لازم را ایجاد نمی کند.

در زمان خلافت هارون الرشید مردی بود به نام حسن که در قصر سلطنتی خدمت می کرد. حسن خیلی طمع کار و خسیس بود. زنی هم داشت به نام فاطمه که تنها دلخوشی اش تماشای سکه های طلایی بود که حسن جمع می کرد. حسن آن قدر طمعش زیاد شد که دیگر حتی پول خرید نان هم به زنش نمی داد. یک روز فکری به خاطر فاطمه رسید. رفت و به کاسب های محل گفت که حسن راحبس کرده اند و او تنها و بدون خرجی مانده است. کاسب ها دلشان به حال زن سوخت و به او گفتند: «تا زمانی که حسن آزاد نشده، می توانی آن چه را لازم داری، نسیه ببری.» فاطمه از آن روز به بعد با جنس هایی که از کسبه می گرفت برای خود و شوهرش سفره رنگین می انداخت، بدون آن که پولی بدهد. روزی کسبه خواستند چاره ای کنند تا حسن آزاد شود. فاطمه گریه و زاری راه انداخت که: «اگر شوهرم بفهمد ماجرای زندانی شدنش را به شما گفته ام، مرا طلاق می دهد.» کاسب ها گفتند: «اقلا به قوم و خویش هایت بگو چاره ای پیدا کنند.» شب، فاطمه ماجرا را به حسن گفت. مرد طمع کار گفت: «من خودم را در اطاقی مخفی می کنم، تو پیش قوم و خویش ها برو، شاید بتوانی از آن ها هم چیزی بگیری.» مدتی فاطمه با این کلک از قوم و خویش ها پول و آذوقه گرفت. کم کم زن و شوهر به فکرشان رسید که بهتر است دزدی کنند. حسن هر روز تکه ای جواهر و یاقوت از خزانه خلیفه می دزدید و به خانه می آورد. پس از مدتی یک کیسه پر از سکه های طلا و کیسه دیگری پر از جواهرات دزدی جمع کردند. روزی فاطمه یکی از یاقوت ها را به بازار برد و فروخت. خلیفه به جواهر فروش ها دستور داده بود که چنانچه کسی یاقوتی برای فروش به نزد آن ها آورد فوری ماموران را خبر کنند. خریدار یاقوت فوری آن نگین را نزد خلیفه فرستاد و خزانه دار خلیفه آن یاقوت را شناخت و گفت: «این یکی از یاقوت های دزدیده شده است.» حسن و فاطمه را گرفتند و کیسه جواهر و کیسه طلا را هم پیدا کردند. خلیفه دستور داد که یک کیسه را به گردن فاطمه و کیسه دیگر را به گردن حسن بیندازید. بعد امر کرد که هیچ کس حق ندارد چیزی به حسن و فاطمه بدهد یا بفروشد یا از آن ها بخرد. زن و شوهر که چیزی برای خوردن درخانه نداشتند، ناچار میان آشغال ها می گشتند و بدین طریق شکمشان را سیر می کردند. مردم هم از آن ها دوری می کردند. پس از مدتی حسن و فاطمه که دیگر رمقی در تنشان نمانده بود، به قصر خلیفه رفتند. حسن گریه کنان از خلیفه خواست تا کیسه های طلا و جواهر را بگیرد و اجازه دهد که باز در قصر خدمت کند. خلیفه امر کرد کیسه طلا را بین کاسب ها که جنس نسیه به فاطمه داده بودند، تقسیم کنند و کیسه جواهرات را بین خویشاوندانی که به زن و شوهر کمک کرده بودند. سپس دستور داد حسن را جزو خدمتکاران قصر بپذیرند. قسمتی از قصه: «اکنون دیدی که طلا و جواهر فقط برای خرج کردن خوب است و هرگاه آدم نتواند خرج کند اصلا بدرد نمی خورد و وبال گردن می باشد. اكنون من به شما فرصت می دهم که در کار خودتان تجدید نظر کنید و زندگی نوینی را آغاز نمایید.»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد